Melancholic Piano!

«ویژگی های ذهنی خاص بیماری ماخولیا، عبارتند از نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هرگونه فعالیت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیان سرزنش، توهین و تحقیر نفس، که نهایتا در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازات شدن به اوج خود می رسد… فرد ماخولیا می داند چه کسی را از دست داده، اما نسبت به “آن چیزی که در او از دست داده” بی خبر است… در سوگواری، این جهان است که فقیر و تهی گشته است و در ماخولیا، خود یا نفس فرد… مسئله صرفا آن است که او در قیاس با دیگرانی که گرفتار ماخولیا نیستند چشمان تیزتری برای رویت حقیقت دارد. هنگامی که او بر اساس حس حاد و شدت یافته ی انتقاد از خویش، خود را فردی حقیر، خودخواه، نادرست، ابن الوقت توصیف می کند که یگانه هدفش پنهان ساختن نقطه ضعف هایش بوده است، تا آنجا که ما می دانیم این احتمال می رود که وی تا حد زیادی به فهم سرشت خویش نزدیک شده است، یگانه مایه ی تعجب ما آن است که چرا آدمی باید نخست بیمار باشد تا سپس بتواند گیرنده ی حقیقتی از این نوع باشد؟»

زیگموند فروید، ماتم و ماخولیا

سطور بالا تکه هایی بود در وصف یک مالیخولیایی، به زبان فروید. اما چیزی که در ادامه می خواهم بگویم ارتباط چندانی به فروید و ماهیت روانکاوانه ی یک فرد مالیخولیایی نخواهد داشت. اینجا باید متن علمی مان را قطع کنیم و پرشی به سمت و سویی دیگر بکنیم. جایی شاید بدون کمترین ارتباطی به گفتمان عقلی و قیاسی روانکاوانه. جایی که چند عدد پیانیست خواهیم داشت و سازشان را. و آدم هایی عادی که موسیقی های عادی گوش می کنند و وقتی در حیاط خلوتشان بصورت اتفاقی یک قطعه و شاید فقط یک صدا، یک نت، می شنوند، ناگهان در خودشان فرو می روند.در آنجا چهره ی رنگ پریده ی افلاطون نمایان می شود که بدون آن که لب تکان بدهد انگار با آن آدم ها حرف می زند:

و اگر روح در شرف شناخت خود است،

باید به درون خویش خیره شود.

در این متن، ما همان آدم های عادی هستیم که به همراه همان چند عدد پیانیست، و در حالیکه به فروید و افلاطون لبخند می زنیم و دستشان را می گیریم و دهانشان را می بندیم و گوش هاشان را باز می کنیم، چنین ادعایی خواهیم داشت: “این صدای پیانو…می تواند همان ماخولیایی باشد که حرفش را می زنند!”

Greg+Hainesخب، همین اول باید تکلیفمان را با موسیقی ملنکولیک(ماخولیایی) مشخص کنیم. این واژه نه دلالت به ژانر خاصی دارد و نه به یک دوره ی موسیقی خاص. می توان رمانتیسیست هایی را هم از دو قرن پیش، مثل شوپن و شوبرت گاهی داخل این کلمه چپاند. اگر Melancholic Music را گوگل کنید، برای شما گروه ها و قطعات مختلفی را ردیف خواهد کرد که ارتباطشان با هم شاید چندان مشخص نباشد. Radiohead و Anathema و ShamRain و Katatonia و Blackfield را از دنیای راک و متال پیش رویتان می گذارد و Olafur Arnalds و Dustin O’halloran و Nils Frahm را در گروه پیانو/الکترونیک به شما معرفی می کند. اینجا ما مشخصا با یک Mood طرف هستیم. برانگیزاننده ی یک وضعیت خاص در شنونده که شاید چندان هم مشخص و قابل تعریف و بیان نباشد. نمی شود آن را صرفا “موسیقی غمگین” نامید و خلاص. حتی به کاربردن واژه ی Depressive هم برای آن ور آبی ها چندان با ملنکولیک جور در نمی آید. شاید اصلا واژه ای من در آوردی باشد که هم اشاره به اندوه و غم و سرمای موسیقی داشته باشد و هم به نوعی از تک تک آنها فرار کند. به هر صورت، درباره ی این واژه هم، سوبژکتیو شدن آن را طی قرن ها و سال ها شاهد هستیم: در قرون گذشته ماخولیا معنایی صرفا پاتولوژیک و فیزیکی داشت، به مرور به ابعاد روانی اش هم توجه شد و گستره ی وسیع تری را دربر گرفت، و حالا هم که مثل خیلی چیزهای دیگر تبدیل به یک Mood شده است. بسیار خب، اما این موجب نمی شود این برچسب را دور بریزیم و آن را بطور کامل نفی کنیم. ما هم همراه این بازی خواهیم شد تا موسیقی هایی که برای نامیدن و دسته بندی شان واژه ای نمی یابیم[علی الخصوص، در زمانه ی حاضر که میل دارد هر چیزی را، بزرگ و کوچک، دسته بندی و مدیریت کند و با یک “برچسب” هویتش را مشخص کند و به آن کارت شناسایی بدهد]، معرفی کنیم.

نمی دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، چون سلیقه ی موسیقی ما نمایانگر رفتار و خلقیات ما هم هست و در سطحی وسیع تر و افراطی تر، موجبات رکود و خمودگی جامعه را فراهم می کند، و در سطح فردی و هوشمندانه[و نه کاذب و نمایشی] نشانگر ظرافت و درونگرایی ما شرقی هاست، اما متاسفانه/خوشبختانه آرتیست هایی که به تم ملانکولیک در موسیقی شان علاقه نشان می دهند، از طرف ایرانی ها مورد استقبال قرار می گیرند. کافیست به تعداد هواداران گروهی مثل آناتما در جامعه ی راک ایران نگاهی بیندازید. همین رشته را بگیرید و تا گروه های دوم متال و فولک متالی که حتی در کشورشان هم به ندرت شناخته شده هستند ادامه دهید، می بینید که اصولا ایرانی ها علاقه ی عجیبی به تم های دپرسیو/ملنکولیک نشان می دهند و قطعات محبوبشان هم اغلب آن هایی است که از به قولی از همه دِپ تر است! این گفته ی استیون ویلسون(یکی از سردمداران این نوع موسیقی با کارهایی که به خصوص در گروه های پارکیوپاین تری و بلکفیلد و نو-مَن انجام می داد) در یکی از کنسرت هایش که “زیباترین موسیقی، غمگین ترینش است” شاید آویزه ی گوش خیلی از ایرانی ها شده باشد. مقصودم از ایرانی ها، مشخصا جامعه ی راک گوش کن ماست که به شهادت آمار بیشتر از آنکه به سمت شلوغی های پانک و ایندی و گرانج کشیده شود(بر عکس آمریکایی ها)، به سمت راک اتمسفریک/سایکدلیک و موسیقی ملنکولیک گرایش دارد. این هم شاید یک تفاوت عمومی باشد، ما اینطور نشئه می شویم و آنها آنطور! اما همه ی این حرف ها، جز یک سری بینش سطحی و اطلاعات زرد، چیز دیگری به ما نمی دهد. ما را به سمت چیز مشخصی نمی برد، این که چرا موسیقی ملنکولیکی که از آن سخن می گوییم، برای ما ایرانی ها تا این حد جذاب و هوش رباست، نیاز به مطالعات علمی و داده های مستند دارد و با دیده و شنیده نمی توان حرف را پیش برد. از این ها که بگذریم، قصد این نوشته که تا اینجا تنها سر مخاطب را درد آورده، آن است که چند پیانیست مالیخولیایی را با آلبوم هایشان به اختصار معرفی کند. کسانی که تبارشان به شوپن و رمانتیسیست هایی می رسد که سنت تازه ای را در پیانو نوازی و نوشتن قطعات موسیقی شبانه(نوکتورن) پایه گذاری کردند. کسانی که اسمشان را در این نوشته می بریم نمی توان وابسته به سنت نئو-رمانتیسیسم دانست، چرا که به میزان زیادی از دایره ی موسیقی علمی کلاسیک خارج شده اند و از حوزه های مدرنی مثل مینیمالیسم و موسیقی الکترونیک تاثیرات بسیاری پذیرفته اند. به عبارتی دیگر می شود آنها را سوار بر موج نئو-کلاسیکال دید، که خود البته واژه ی ناهمگنی است. اما باز هم اینجا متوقف نباید شد. از دیگ جوشان موسیقی پاپ هم باید گفت که در واقع وابستگی ناخواسته[ی برخی] به همین جریان است که آنها را از موسیقی جدی و سفت وسخت کلاسیک تا حد زیادی جدا می کند و باعث می شود تا آنها با توده ی مخاطبانشان راحت تر و به زبان نرم تر و ساده تری سخن بگویند. آن ها را به حیاط خلوتی دعوت بکنند و شبح مالیخولیا را به جانشان بیندازند!

Dustin+OHalloran+DustinODustin O’halloran پیانیستی آمریکایی است که از 7 سالگی موسیقی را با آغاز کرده. سال 1996 با همکاری Sara Lov یک گروه ایندی راک به نام Devics راه می اندازد که آخرین آلبومشان بر می گردد به سال 2006. سال 2011 هم پروژه ی الکترونیک/امبینتی را با همکاری آدام ویلتزی به نام A Winged Victory For The Sullen شروع می کند و باهم دو آلبوم تر و تمیز منتشر می کنند. داستین آهنگسازی چندین موسیقی فیلم را هم در کارنامه ی خود دارد که از جمله ی آنها به An American Affair و Breathe In و Marie Antoinette می توان اشاره کرد. اما این ها مهم نیست، اگر آنها را گوش نکردید هم نکردید. داستین 3 آلبوم انفرادی دارد که به هیچ وجه نباید آنها را از دست داد: Piano Solos و Piano Solos VolII و Lumiere. دو آلبوم اول سوییت هایی هستند که این پیانیست در ویلای شخصی اش در طبیعت ایتالیا آنها را ضبط کرده و سومی یک اثر نئوکلاسیکال که رنگ و بوی الکترونیک را هم تا حدی به خودش گرفته. شاید جالب باشد که بدانید برای تهیه ی آلبوم Lumiere از مکس ریشتر گرفته تا نیلز فرام، با داستین اوهالورن همکاری کرده اند. به عقیده ی من اما هنوز هم دو آلبوم Piano Solos با فاصله ی زیادی حرف اول را در بین آلبوم ها می زنند و از آن دسته کارهایی هستند که شنیدنشان هم برای کسانی که موسیقی کلاسیک دوست دارند و هم برای کسانی که در حوزه ی موسیقی پاپ دنبال کارهای ملنکولیک می گردند، ضروری تر از ضروری است.

Bosques+de+mi+MenteBosques De Mi Mente پروژه ای تک نفره است که از 2007 شروع شد و پرونده اش در سال 2014 بسته شد. درباره ی اسم اصلی این پیانیست اسپانیایی اطلاعاتی پیدا نکردم، اما خودش درباره ی آلبوم هایی که در قالب پروژه ی Bosques De Mi Mente در این هفت سال منتشر کرده، اینطور می گوید: «آلبوم اول(Toy Trains) تلاشی بود برای به خاطر آوردن چیزهایی از کودکی ام که از دستشان دادم… در آلبوم دوم (LoFi) امبینت را در زمینه ی کار تجربه کردم… و آلبوم سوم (Radio Blanco) که آخرین کار تریلوژی ای بود که بر اساس خاطرات کودکی و تحول بزرگسال شدن، در مادرید و دور از خانواده و دوستانم در تنهایی و دلتنگی ساخته شد. آلبوم Inocencia را بر اساس فصل های کتاب “شازده کوچولو” ساختم تا تجربه ی متفاوتی باشد…Nine days of Winter و Otono سولونوازی هایی بودند که در آنها زیبایی Improvisation را توانستم تجربه کنم… Colores حاصل تجربه های جدیدی بود که با Toy Strings و کیبورد داشتم… 20de Abril مینیمال ترین آلبومی بود که تا به آن روز منتشر کرده بودم… در سال 2013 برای تئاتری به نام Alli موسیقی ساختم با عنوان Sobre el olvido…نتیجه ی همکاری ام با گروه پست راک Gargle آلبومی با عنوان Absence شد که ترکیبی فوق العاده بود از دنیای پست راک/نویز و مدرن کلاسیکال.»

es una nube, no hay duda و No Sobreviviremos Otro Invierno آخرین کارهایی بودند که این موزیسین پرکار در سال 2014 منتشر کرد. پروژه را هم تعطیل کرد، چون علیه کارگردانی که بصورت غیرقانونی و بدون اجازه ی او از موسیقیش در فیلمی استفاده کرده بود شکایت کرد و در نهایت هم شکست خورد. اما با این حال در همین 7 سالی که فعالیت کرد توانست کارهای نسبتا زیادی را ضبط و منتشر کند. آثاری که اغلبشان شنیدنی از آب در آمدند و می توانند مدت ها گوش های مخاطب را به استخدام رسمی خود در آورند. پیشنهاد می کنم از Bosques De Mi Mente آلبوم های Inocencia و Otono و Absence را حتما گوش کنید.باقی با خودتان!

redim2اینکه بخواهیم کارهای جناب Ludovico Einaudi 59 ساله را بشماریم و درباره ی هر کدام توضیح بدهیم، تقریبا کاری است غیر ممکن و خارج از حوصله ی این نوشته ی کوتاه. او آنقدر آثار نوشته شده و ضبط شده دارد که حتی حوصله نمی کنید همه را گوش کنید. طیفی از آثار کلاسیکال، نئو کلاسیکال، نیو-ایج و World Music که از آهنگسازی فیلم سینمایی و سریال گرفته تا تبلیغات تلویزیونی را در بر می گیرد. اما مجموعه ی Islands که در سال 2011 و در 2 سی دی منتشر شد برگزیده ای از آثار سولونوازی پیانوی ایناودی است که می تواند شروع خوبی برای شنونده باشد تا با این پیانیست کار کشته ی ایتالیایی آشنا شود. Divenire، Primavera، Monday، High Heels و Oltramere از جمله قطعات بی مانند و شنیدنی لودوویکو ایناودی هستند که در مجموعه ی Islands هم حضور دارند.

Nils+Frahm++live+in+Japan+Photoدر بالا از 3 موزیسینی صحبت کردم که شاید بین دوستداران موسیقی ملنکولیک کمتر شناخته شده اند و ایرانی ها سراغشان نرفته اند و به قولی هنوز کشف نشده اند! درباره ی نام های بزرگ دیگری مثل Nils Frahm و Olafur Arnalds و Fabrizio Paterlini (علی الخصوص همگی در کارهای اولیه شان، که به این نوشته ارتباط پیدا می کند) آنقدر در صفحه ی فیس بوک و اینجا و آنجا مطلب پیدا می شود که تکرار دوباره ی سطور تعریف و تمجید از آنها انگار جز گزافه گویی چیزی نیست.(جالب است بدانید که فابریزیو پاترلینی صفحه ای در Soundcloud با نام Melancholic Piano دارد که در آن قطعاتی مالیخولیایی از خودش و دیگر موزیسین ها آپلود می کند.) همچنین پاراساوندر برای شنوندگان خوش خوراک پیشنهاد می کند سراغ کسانی مثل Jóhann Jóhannsson و Greg Haines هم بروند. و امیدوار است مجالی باشد تا روزی درباره ی آثار همه ی موزیسین هایی که اسمشان در این نوشته برده شد، مطلبی در خور و مناسب بنویسد تا به هنر کم و بیش رمانتیک آنها دِین خود را ادا کند.

در آخر برای دوستداران “پیانوی مالیخولیایی!” بعنوان نوعی توصیه ی عقلانی خواهم گفت که: هیچ گاه اجازه ندهند تا کمیت موسیقی ذهن آنهارا اشباع کند. عقیده ی نگارنده این است که کسی که برای مدتی تنها با یک قطعه ی موسیقی روزهایش را می گذراند و به آن عشق می ورزد و تمام روحش را به دست آن می سپارد و سعی می کند درباره ی بالا و پایین آن بیندیشد، از کسی که آرشیوش را تنها پر می کند و آلبوم ها را پشت سر هم فقط از نظر گوش خود می گذراند، چندین برابر گوش قوی تر و حساس تر و سلیقه ی اصیل تری خواهد داشت. علاوه بر این فاصله گیری از ترافیک آهنگ هایی که به خورد گوشمان می دهیم، نوعی حساسیت و پذیرش سنجیده تر را در تضاد با خواسته ها و سلایق تحمیلی بازار و سیستم، به عمل خواهد آورد. حالا داستان سولونوازی ها که بدتر است. باید با هر قطعه و هر آلبوم مدتی انس گرفت و در صورت لازم مدتی از گوش دادن به موسیقی فاصله گرفت و سراغ پروژه ی بعد رفت. چرا که به قول میشل فوکو: «بسیاری از عناصری که هدفشان در دسترس قرار دادن موسیقی است رابطه ی مارا با موسیقی ضعیف تر می کنند. در اینجا نوعی ساز و کار کمّی عمل می کند. نوعی ندرت رابطه با موسیقی می تواند آزادی گوش دادن به موسیقی و در نتیجه انعطاف پذیری شنیداری را حفظ کند. اما هر چه این رابطه بیشتر می شود(رادیو،صفحه،نوار) آشنایی ها و الفت های بیشتری ایجاد می شود، عادت ها تثبیت می شوند و آنچه بیش از همه متداول است، بیش از همه پذیرفتنی می شود و خیلی زود به یگانه چیز پذیرفتنی بدل می شود. به قول عصب شناسان “راهی هموار” باز می شود.»